سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

دو روزه مشغول نوشتن این متن هستم!

دیروز که خواستم تکمیلش کنم دختر عموم که بعد از 5 سال از آمریکا اومده بود خونمون مهمان بود،بعد هم که دیر وقت شد.....واسه همین یک کمی تغییر دادم جملاتم رو....

5شنبه شب وقتی اخرین دل نوشته ام رو گذاشتم رفتم که بخوابم،اما نمی دونم چرا حالم دگرگون بود،اصلا حال خوبی نداشتم،شدیدا عصبی و ناراحت و افسرده بودم،قبل از خواب قرآن رو باز کردم،صفحه جالبی اومد،دقیقا آیه 89 سوره یونس:*و دعای شما پذیرفته شد!استقامت به خرج دهید و ........*اشکم در اومد وقتی خوندمش،به هر جون کندنی بود تقریبا ساعت 2 بود که خوابم برد،صبح که واسه نماز بیدار شدم اولین چیزی که ناخودآگاه به ذهنم اومد حالی بود که دیشب داشتم!یه ذهن درب و داغون و گره خورده.......

نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم،خواب عجیبی دیدم،خواب 2 نفر (پدر و مادرش!!)که فکرش رو هم نمی کردم اونم با داستان های عجیب و غریب!!

ساعت 10:30 بود که از خواب بیدار شدم،نه صبحانه خوردم نه کاری کردم،انگار دست و پام بسته شده بود،طرف ساعت 12 بود که اس ام اس دادم به نسرین که ببینم خونه هست یا نه تا بهش زنگ بزنم اما برام دلیور نشد،تک زدم دیدم در دسترس نیست،حدس زدم خارج از شهر باشه یا جایی که آنتن نمی ده،دلم می خواست با یکی حرف بزنم،یکی که بتونه آرومم کنه،قبل از اذان بود که رفتم دعا خوندم و زار زار گریه کردم!!

نمی دونم چی تو سرم بود اما هر چی بود می دونم دست خودم نبود!!نمی دونم چرا به خدا گیر داده بودم!از یکی ناراحت بودم،از اون!!فکر کردن بهش اذیتم می کرد،تا تونستم دنبال مقصر گشتم و تا تونستم اون رو متهم ردیف اول قرار دادم و هر جور دلم خواست بازجویی کردم و مجازاتش کردم.......

(به قول شاعر:راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم....

همه اش می گم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم.........)

به خدا گفتم:این همونی بود که یه روز می گفت عاشقتم و دوست دارم،این همونی بود که می گفت خوشبختی من با توئه و نمی تونم ازت جدا شم و نمی تونم به فراموشی فکر کنم؟!!حالا ببین چه جوری رفته و انگار نه انگار یه روزی این حرفها رو میزد!

می دونستم نتیجه گیریم اشتباه هست اما نمی تونستم با افکارم کنار بیام،سرم داشت می ترکید،اینقدر با خدا حرف زدم و کلی ازش گله کردم که چرا از یاد من نمی بره؟!چرا حالا که اینجوری شد و اگر قراره فراموش کنم چرا خودش یه کاری نمی کنه تا فراموش کنم؟!گفتم برام نشونه بیار!!!!!!!!!

ظهر که شد به خواهش و تمنای یک پسر 4 ساله رفتم غذا خوردم!الهی بمیرم که نمی دونست تو دلم چی می گذره،بهم گفت چرا خوابیدی؟چرا برام قصه نمی گی؟؟!!!اما اصلا نمی تونستم بشینم!!!

شب شد و اس ام اس دادم نسرین ببینم خونه هست یا نه؟گفت آره و من بهش زنگ زدم،غیر از 4-5 دقیقه که راجع به خودش حرف زد فکر کنم 45 دقیقه به حرفهام و بغض های نترکیده ام گوش می داد و دلداریم می داد و امید و تقویت روحیه و ..........

چقدر ازم عذرخواهی کرد که نتونسته واسم دوست خوبی باشه و این مدت کنارم باشه،اما بهش حق دادم که خودش هم دوران بدی رو داشته و من ازش گله ای ندارم....

همون فکرایی رو که می کردم بهش گفتم!!با بغض،گفت:شک ندارم شبی که با اس ام اس هاش خوابت برده حتما اونم به فکرت بوده!می گفت اون ادمی نیست که فراموش کنه و........

بهش گفتم اینا تفکرات من هست،گفتم که حتی اگه به فکر منم نباشه بهش حق می دم،از نظر منطق جای هیچ بحثی نیست اما...

بازم می خواست بگه که شاید عشق ما عشق واقعی نبوده و سعی کرد چند تا مثال بزنه که عشق یعنی این و این!!!!

اما بهش گفتم هر کسی با توجه به پارامترهایی که تو ذهنشه به یه نفر دل می بنده و وقتی از اتنخابش مطمئنه نمی تونه حرف کسی رو قبول کنه و.........

وقتی اینا رو گفتم تسلیم شد و گفت من فقط راجع به شما نمی تونم نظر بدم چون از نظر منطقی هیچ جای کار شما نباید مشکل دار می بود!!!(این جمله رو تاحالا از 2-3 نفر شنیدم که می گن آدم تو کار شما می مونه و نمی تونیم چیزی بگیم!!!!)

ازم قول گرفت که برم دنبال ورزش و یوگا و .......گفت زنگ میزنه و نتیجه اش رو می پرسه!!

وقتی گوش رو قطع کردم رفتم تو اتاقم دیدم 2 تا اس ام اس دارم،مثل همیشه با بی میلی تمام بازش کردم چون کسی به اون گوشی ام اس ام اس نمی ده جز قدیمی تر ها...!!

وقتی باز شد اسمش رو دیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1000 برابر همین علامت تعجب ها تعجب کردم،دلم هری ریخت و دستام می لرزید،حتی نتونستم سریع بازش کنم،اولش رو دیدم که نوشته سلام سریع دلم شور افتاد،فکر کردم اتفاق بدی افتاده،به خدا قسم شاید همه اینا به ثانیه نکشید اما به همین اندازه برای من زمان برد و کشنده بود!!

نوشته بود:*نمی دونم چرا اما یه چیزی بهم گفت احوالت رو بپرسم!!امیدوارم خوب باشی و اتفاق خاصی نیفتاده باشه.........!!!*

من هر چی بگم الان هیچ کس شاید باور نکنه توی اون لحظه چه حسی بهم دست داد،یه حس شوق آمیخته با ترس،دلتنگی،و شاید پشیمونی............

فکر نمی کردم خدا به همین زودی جواب دندان شکنی به حرفهام داده باشه و بیشتر از همه داشتم شاخ در می اوردم که خدا چه جور به دلش انداخته که باید بهم اس ام اس بده تا آروم بشم و عجیب تر از همه که خدا چطور نشونه اش رو برام فرستاد که تو محکوم به فراموش کردن نیستی..........!!

اون وقتها هر وقت از این دست اتفاقا می افتاد می گفتیم دل به دل راه داره،اما این دفعه کار دل نبود بلکه کار خدا بود......

اصلا قادر به جواب دادنش نبودم،داداشم یه سوالی ازم پرسید و من با تمام وجود و بی دلیل قهقهه زدم!!جوابش رو دادم خیلی سربسته و گفتم که هر کی به دلت انداخته خوب کاری کرده و ازش تشکر کردم،باز اونم برام دعا کرد که انشالله بهتر بشم اما من دیگه جوابش رو ندادم!!

نخواستم فکر کنه دارم ازش سوء استفاده می کنم و از کارش پشیمونش کنم،هر چند تا خود صبح هم می تونستم براش اس ام اس بدم!!

نیرو گرفتم!به خداوندی خدا عشق غیر از این نیست که با وجودی که دستت باز باشه و بتونی در آن واحد با 100 نفر باشی تا تخلیه روحی و روانی بشی اما باز چشمت به گفتن یک کلمه از طرف اونی باشه که دوسش داری!!دوست داشتن غیر از اینه؟آرامش به جز اینه؟

شب تو نامه ای که برای خدا نوشتم ازش معذرت خواستم،گفتم حکمت کارت رو نفهمیدم اما دستت درد نکنه که خیطم کردی!!!

خیلی دلم میخواد یک بار نامه هایی رو که نوشتم با هم بخونیم !!دلم می خواد بفهمه چی کشیدم(که می فهمه)،بعضی وقتها با خودم فکر می کنم قدرش رو بهتر می دونم!نمی دونم اون چی فکر میکنه و پشیمون هست یا نه که اصلا چرا وقتش رو گذاشته،شاید به این نتیجه رسیده باشه که من اونی نبودم که می خواسته اما من هنوز هم شک ندارم.............چون فقط به خاطر خودش می خواستمش نه متعلقاتش!!!!!!!!

با خدا عهد کردم که :

دست از طلب ندارم تا کام من برآید................

تا بعدددددددددددددد

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 4:47 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin